گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حاج ولی جعفری است:
مابین بچه ها شخصی به نام میرزایی بود که درد زیادی می کشید و صدای ناله هایش آسمان را پاره می کرد. درد امانش را بریده بود و کاری از دست کسی برنمی آمد. دیوانه وار فریاد می زد و کمک می خواست. چهره اش رنگ نداشت. نمی توانستیم کاری برایش بکنیم. اگر هم می توانستیم، بلد نبودیم. اصلاً نمی گذاشتند نزدیکش شویم. زیر لب برایش دعا می خواندم. گرمای آفتاب همه را کلافه کرده بود، حتی عراقی ها را. ماشین پس از چند تکان شدید ایستاد. گمان کردیم خراب شده اما نه، سربازی که جلو بود به همراه راننده به سمت میرزایی آمد و دست و پای میرزایی را گرفتند و از ماشین به بیرون پرتش کردند. بلند شدیم داد و بیداد کردیم اما تفنگ را بر سرمان نشانه گرفتند، التماس کردیم به ائمه قسم شان دادیم. راننده با خوشحالی پشت رل نشست و ماشین دوباره حرکت کرد. به شیشه زل زدم میرزایی را در آن برهوت که شن هایش تن آدم را سرخ می کرد رها کردند.
میرزایی وسط کویر جاماند و ما با آن اتوبوس لعنتی دور شدیم. آن قدر به او خیره شدم که دیگر ندیدمش. دیگر صدای ناله هایش شنیده نمی شد. سکوت در ماشین شکسته شد بود و عراقی ها از رشادت شان می گفتند و می خندیدند. اشک پهنای صورت بچه ها را گرفته بود. سرعت اتوبوس بیش تر و تکان ها مرگبارتر شده بود.
علی کشاورزهم بچه ی تهران بود.علی مجروح شده بود و به سختی نفس می کشید. گرما و درد امان او را هم بریده بود. دیگر او هم تحمل نداشت. فریاد می زد و کمک می خواست؛ فریاد می زد وعلی را صدا می زد تا به فریادش برسد.
دوباره ماشین ایستاد وهمان دو نفر به سمت بچه ها می آمدند، علی را که از درد به خودش می پیچید را بلند کردند و می خواستند علی را هم بیرون پرت کنند تا از شر ناله هایش خلاص شوند تا دیگر عذاب وجدان نباشد و راحت تر هلهله کنند. بلند شدم در حالی که بقیه پشت سرم بودند، چسبیدم به علی و نگذاشتم از ماشین به بیرون پرتش کنند.
دست هایش سرد بود اما در چشم هایش امید را می دیدم. سربازها وقتی دیدند همه ی ما متحد شدیم، سرجایشان برگشتند و با زبان خودشان برای ما خط و نشان می کشیدند. علی نشست، سرخم کرد و از میان صندلی ها یکی یکی بچه ها را نگاه کرد. انگار می خواست تصویر صورت همه را حفظ کند تا بعد ها در آلبوم ذهنش دنبال عکس شان نگردد و بعد چشم هایش را بست و خوابید. خوابید تا خستگی ناله ها را در کند.
علی کشاورزهم بچه ی تهران بود.علی مجروح شده بود و به سختی نفس می کشید. گرما و درد امان او را هم بریده بود. دیگر او هم تحمل نداشت. فریاد می زد و کمک می خواست؛ فریاد می زد وعلی را صدا می زد تا به فریادش برسد.